Tuesday 11 September 2012

یادی از یک قهرمان مجاهدین خلق ایران _ بهمن شاکری

 
یادی از یک قهرمان مجاهدین خلق ایران _ بهمن شاکری          ابراهیم جهانگیری
 بخش دوم


اولین مسئله‌ای که بعد از شنیدن این جمله‌ی بهمن شاکری که‌ گفت من محکوم به‌ اعدامم باز به‌ ذهنم خطور کرد این بود که‌ این سلول جای اعدامیهاست و اینک من در 30 ساله‌ عمرم آخرین روزهای زندگی را در این سلول انفرادی که‌ اینک دونفره‌ شده‌ بود میگذرانم. رفته‌ رفته‌ مرگ را باور و روحیه‌ خود را با او همساز میکردم
، اما بیش از آنکه‌ در فکر خود باشم در فکر پدر و مادر پیری بودم که‌ حدود 10 سالی بود انهارا ندیده‌ بودم و بیش از 5 سال بود که‌ مطلقا خبری از همدیگر نداشتیم. این نکته‌ نیز عذاب آورر بود که‌ کسی از زندانی بودنم خبر نداشت. اما اینک مسئله‌ به‌ کلی فرق کرده‌ بود، من دیگر همسلولی داشتم که‌ اگرچه‌هنوز مورد اعتماد نبود اما آدمی خوش مشرب و اجتماعی مینمود، بیشتر وقتها که‌ از آن حالت عصبانیت و پرخاشگری خارج میشد مینشستیم و باهم درد دل میکردیم. اما من هرگز تا آخرین لحظه‌ جدا شدنمان نیز به‌ او اعتماد کامل نداشتم یا بهتر بگویم راز کار و زندگی سیاسی خود را برایش بازگو نکردم، اما او دیگر انگار همه‌ چیز را تمام شده‌ میدانست و از حرف زدن و بازگو کردن وقایع و عیان کردن رفتار زندانبانان و بازجویان ابایی نداشت.
بهمن شاکری تعریف میکرد که‌ در زندان دریا زندانی بوده‌ و به‌ قولی تواب بوده‌ است، او مسئول نگهداری فیلمها و اسناد مصاحبه‌ زندانیان مجاهدین میشود و کل آرشیو مصاحبه‌های افراد سازمان مجاهدین را که‌ به‌ زور انجام میگرفت در اختیار داشت. کاری کرده‌ بود که‌ مورد اعتماد زندانبان و مسئولین زندان قرار گرفته‌ بود. شبی کل فیلمهای مصاحبه‌ افراد مجاهدین را در آتش بخاری میسوزاند و این کار تا نزیکیهای صبح ادامه‌ پیدا میکند . بهمن اسناد جعلی و فیلم اعترافات و مصاحبه‌های اجباری را دیگر نابود کرده‌ بود و این مسلما عواقبی سختی برایش در بر خواهد داشت، بله‌ اینک او را به‌ این اتهام و برای شکنجه‌ و نهایتا اعدام به‌ این سلول آورده‌ بودند.
زمانیکه‌ مارا به‌ دستشویی میبردند او از همان لحظه‌ی اول شروع به‌ تبلیغات علیه‌ این نظام میکرد و حتی سربازانی که‌ مارا به‌ د‌ستشوی میبردند را نصیحت میکرد و راهنمایی میکرد که‌ برای چنین حکومتی خدمت کردن خیانت است. این رفتار باعث شد تا من هفته‌ای یک روز هواخوری را از دست بدهم، به‌جز این آمدن او به‌ سلول من باعث تنگی جا شده‌ بود بطوری که‌ هیچ کدام از ما نمیتوانستیم به‌ درستی بخوابیم. اما زیاد برای هواخوری و تنگ شدن جا ناراحت نبودم زیرا هم سلولی من کسی بود که‌ میشد با هاش نشست و گفتگو کرد.
زمان جنگ بود و هر رووز آژیرها به‌ صدا در میآمدند، اگر این آژیرها و خطر حمله‌ هوایی درآن هنگام صورت میگرفت که‌سربازان مارا به‌ دستشویی میبردند ، به‌ سرعت مارا به‌ داخل سلول برمیگرداندند و خود باسرعت (آنچنانکه‌ از صدای پاهایشان معلوم بود) از آنجا دور میشدند. در این هنگام بهمن شروع میکرد به‌ داد زدن و میگفت ، شما قهرمانان و رزمندگان راه آزادی کربلا و قدس کجا فرار میکنید؟ این است شهامت و غیرتتان، با شنیدن صدای آژیر مارا که‌ اسیر و زندانی هستیم به‌ سلولهایمان بر میگردانید و خود مثل موش در پی یافتن سوراخی هستید؟ این سخنان را با صدای بلند میگفت که‌ همه‌ میشنیدند. معمولا در این موقع صدای خواندن سرود کردی و گاهی آواز کردی نیز از یکی دو سلوول به‌ گوش میرسید.
ماندن در چنین شرایطی بسیار دردناک بود، دیگر خود را از یاد برده‌ بودم و فقط به‌ فکر بهمنها بودم که‌ در سلولهای متفاوت زندانی بودند، جوانان کردی که‌ با شنیدن صدای آژیر و غرش هواپیماهای جنگی عراق سرود و آواز میخواندند و همزمان با صدای پای فرار سربازان و بازجوها که‌ از راهرو شنیده‌ میشد آنان ترس را به‌ سخره‌ میگرفتند. در ان لحظات مطمئن بودم که‌ مسئولین اداره‌ اطلاعات رژیم آرزو داشتند که‌ بمبی بر قسمت سلولهای زندانیان بیفتد و آنان از شر این زندانیان دربند آسوده‌ میگشتند.
سلول تک نفره‌ من با آمدن مهمان ناخواند تنگتر شده‌ بود و چنانکه‌ اشاره‌ شد جایی برا خوابیدن نبود، شبی از آن شبها یک جوان کرد منطقه‌ ارومیه‌ را آوردند و به‌ داخل سلول هل داده‌ و در را محکم بستند و رفتند . این تازه‌ وارد نیز بدون اینکه‌ توجه‌ بهمن را به‌ خود جلب کند اعتراض او را بر انگیخت و با داد و بیدادهای بلند شروع به‌ دشنام دادن نمود، اینجا را خودتان یک نفره‌ درست کرده‌اید ای بی دینها ، بی خدایان، نامردها چرا هی به‌ زور مردمرا اینجا میچپانید! تازه‌ وارد که‌ خودش نیز که‌ هم از محیط جدید وهم از دشنامهای بهمن شاکری مات و مبهوت مانده‌ بود مثل یک چوب خشک پشت به‌ دیو‌ارسلول ایستاده‌ بود، بالاخره‌ داد و بیدادهای بهمن که‌ معمولا مورد توجه‌ قرار نمیگرفتند پایان یافت و من از تازه‌ وارد پرسیدم که‌ چه‌ کاره‌ است و چرا نصف شبی او را اینجا اورده‌اند،او خیلی نگران و مصطرب مینمود گفت:
سرباز بودم و در یکی از پایگاههای منطقه‌ مشغول انجام وظیفه‌ بوده‌ام اما شبی دموکرات حمله‌ کرده‌ و پایگاه‌ را به‌ تصرف خود در آورده‌ و من و چند نفر دیگر نیز به‌ اسارت گرفته‌ شده‌ایم. بعدا که‌ حزب مارا ازاد کرده‌ است اکنون دولت مارا گرفته‌ است... تازه‌ مرا اعدام میکنند.
آوردن سربازی در چنین شرایطی و با این سابقه‌ نگرانی من را از سختتر بودن زندان و آینده‌ نامعلومی که‌ در انتظارم بود دو چندان کرد. اسمش را پرسیدم
_بیوک آقایی هستم
_من هم ابراهیم جهانگیری هستم و ایشان هم بهمن شاکری اهل‌ نقده‌
نگرانی عمیقی همراه‌ باترسی که‌ سرتاپای بیوک را فرا گرفته‌ بود بر چهره‌اش هویدا بود، بهمن شروع کرد به‌ دلجویی کردن و گفت کاری نکردی، روزی ده‌ تا پایگاه‌ اینان توسط دموکرات و کۆمه‌له‌ به‌ تصرف در میآید اگر قرار باشد همه‌ اسیرانی را که‌ حزب آزاد میکند اعدام کنند که‌ دیگر کسی از اسارت دمکراتها بر نمیگردد، همانجا میماند و پیشمرگ میشود. در این مورد بهمن سخن به‌جایی گفت ومن همانوقت بر هوشیاری و زیرکی این جوان نقده‌یی آگاه شدم.
دوباره‌ یکی دو شبی گذشت و ناگهان به‌ همان ترتیب یکی دیگر را به‌ زور به‌ داخل زندان هل داده‌ بر روی ما که‌ دیگر تقریبا نشسته‌ میخوابیدیم انداختند. داد بهمن بلند شد و شروع به‌ فحش دادن کرد و هرچه‌ بد و بیراه‌ بود نثار زندانبان کرد. اما چاره‌یی نبود. گوش شنوایی هم نبود، تازه‌ وارد نیز کردی بود از اطراف ارومیه‌ و نامش شمس الدین عمری بود، هنوز هم نفهمیدم که‌ این پیرمرد را چرا گرفته‌ بودند. اوضاع به‌شدت وخیم بود دیگر جای نشستن نداشتیم چه‌ رسد به‌ خوابیدن. بازجوییهای مکرر شبانه‌ و خستگی مفرط از بی خوابی و بی خبری مطلق از دنیای بیرون دیگر زندگی کردن و زنده‌ بودن را بیمعنا مینمود. بارها درصدد خوکشی بر آمدم و راههای رها شدن از این زندگی خفت بار و فلاکت بار را تجزیه‌ و تحلیل میکردم. گاهی اوقات نیز با خود میگفتم، نه‌ باید ماند و باید کوشش کرد که‌ از اینجا نجات پیدا کرد. این سروده‌ کرد را درست در نو‌روز 1365 که‌ در زندان بودم خیلی مخفیانه‌ نوشتم و بیتهایی از آنرا از بر کردم و ورقه‌ی کاغذی را که‌ ازمیان شآید نزدیک به‌ 100 ورق و برای بازجویی به‌ من داده‌ بودند مچاله‌ کرده‌ و در دستشویی خیس کردم تا صدای پاره‌کردنش را کسی نشنود. بعدا آنرا به‌ آرامی پاره‌ کرده‌ و به‌صورت تکه‌های کوچک کوچک در توالت میانداختم. در آنحال سراسر وجودم را ترسی وحشتناک احاطه‌ کرده‌ بود، اما چاره‌یی نبود باید این کار را میکردم راهی دیگر وجود نداشت. گاهی اوقات نیز باخود فکر میکردم که‌ آیا نوشتن چند بیت شعر آنهمه‌ دردسر را می ارزید که‌ بعدا داستان گم شدن و یا کم شدن یک ورق از اوراق شمرده‌ شده‌ای که‌ به‌ من داده‌ شده‌ بود و من نمیدانستم که‌ آنرا شمرده‌اند چه مکافاتی را در پی داشت.

له‌ پاشی سی به‌هار تازه‌ ده‌زانم چه‌نده‌ تاڵی ژین
به‌ ده‌گمه‌ن خۆشی نابینم له‌ کارنامه‌ی به‌تاڵی ژین
له‌ هه‌رکوێ روو ده‌نێم گیانه‌، به‌شی من هه‌ر له‌سه‌ر دانه‌
ئه‌دی بۆچی به‌ده‌ستی خۆم، نه‌که‌م زینده‌ به‌ چاڵی ژین
........
.........
له‌درزی ناهۆمێدییه‌وه‌ تروسکێک دیاره‌ ده‌یبینم
له‌ پاش ئه‌م گشته‌ زریانه‌ هه‌یه‌ هیوای شه‌ماڵی ژین
ته‌نێ تۆ وه‌رمه‌گێڕه‌ روو له‌من ئه‌ی یاری دێرینم
به‌لێن بێ من ده‌که‌م به‌یده‌ست هه‌زار تۆڕی خه‌یاڵی ژین "ره‌وه‌ند"
نه‌رۆزی 1365 زیندانی ئیتلاعاتی ورمێ درێژه‌ی هه‌یه‌

No comments:

Post a Comment