یادی از یک قهرمان مجاهدین خلق بهمن شاکری
ابراهیم جهانگیری بخش سوم و پایانی
سلول 32 زندان اطلاعات ارومیه که تک نفره بود اینک 4 نفر در آن بسر میبردند، نه خوابی نه استراحتی نه زندگی بود.... چند روزی گذشته بود که جنگ اعصاب بالا گرفت و دیگر سر کوچکترین مسئلهی دعوا و داد و بیداد بود. برای ما جایی نبود که بنشیینیم چه رسد به جایی برای خواب. بی خوابی و نبود کوچکترین و کمترین امکان استراحت اعصابی برای کسی باقی نگذاشته بود. هدف آوردن این3 نفر به سلول کوچک و باریک من نیز دقیقا همین بود، آنها ، زندانبانان و مسئولین زندان این کار را طبق برنامه انجام میدادند، این بخشی از وظیفه آنها بود و بخشی از شکنجه بسیار ساده برای ما. یادم میاد شبی مرا بیرون بردند، بی هیچ صحبت و گفگویی مرا به حیاط زندان بردند، به یک دست من دستبند زدند و دستبند را به میخی که به دیوار و در قسمت بالای دیوار کوبیده شده بود آویزان کردند، طرف راست من نفر دیگری بود که هرگز ندانستم چه کاره است و چرا او را گرفتهاند .... از لهجهاش در حین فریاد و نالهش معلوم بود که او ترک است. من که تازه به همسایگیش آمده بودم فریادهای او کلافهام کرده بود، پس از مدتی کوتاه دیگر خاموش ماند. کم کم درد عجیبی را در قسمت دست راستم که با دستبند تقریبا به حالت نیمه آویزان مینمود احساس کردم. نوک پاهام بشدت خسته بودند و تحمل نگهداری وزن بدن را دیگر نداشتند، تا کف پاهایم را زمین میگذاشتم احساس میکردم قسمت سمت راستم از کتف تا کمر کنده میشود، درد تحمل ناپذیری را حس میکردم، نمیدانم چه مدت گذشته بود اما زمانی که به هوش آمدم دیدم که روی صندلی و روبروی یکی از بازجوها نشستهام.
حال بعد از این پذیرایی باید به سلولی بر میگشتم که در آن جای نشستن نبود چه رسد به استراحت و خوابیدن، در این مواقع بهمن مرا دلداری میداد و گاهی با مشت و آرام آرام شانههایم را ماساژ میداد. اما این دردها را تسکین نمیداد زیرا در شرایطی بودیم که در واقع نه زندگی بلکه مرگ تدریجی را تجربه میکردیم . شبی ناگهان شمس الدین که پیرمردی ساکت و آرام بود رعشه بر اندامش افتاد و رنگش سفید سفید شد، بهمن به سرعت در را کوبید و شروع به داد وفریاد کرد که سریع کمک کنید شمس الدین سکته کرده است . باور کردنش هنوز هم مشکل است که هیچ کسی در را نگشود و تنها از دریچه کوچکی که درب سلول داشت یک نفر نگاه کرد و گفت دکتر نداریم، برایش دعا کنید.!
آنشب یکی از سخترین شبهای زندگی من بود، یک نفر داشت جان میداد آنهم در وسط شهر و مرکز استانی که میشد در عرض 10 دقیقه او را به بیمارستان رساند، اما کسی اهمیتی نمیداد. دشنامهای آنشب بهمن استثنایی بود، به زمین و زمان فش میداد، هر چه از دهنش در میآمد نثار مقدساتشان میکرد. اما بازکسی گوشش بدهکار نبود. تا صبح بر بالین شمس الدین نشستیم و شانههایش و گردنش را به آرامی ماساژ میدادیم، تنها کاری که از دستمان بر میآمد همین بود. طرفهای صبح شمس الدین چشمانش را گشود، اما دیگر او شمس الدین شب قبل نبود، قیافهش به کلی تغییر کرده بود، چانهش کچ شده بود و یکی از چشماش کوچک و بطرف دیگری متمایل بود، دستش بالا نمیآمد و به قولی یک طرف بدنش را از دست داده بود ...... گریه میکرد و ما نیز با هر قطره اشک شمس الدین برایش اشک میریختیم .
آنروز طرفهای عصر شمس الدین را بردند و من دیگر او را ندیدم، نمیدانم آیا چه بر سرش آمد. ما اینک 3 نفر بودیم ، من و بهمن و بیوک امینی، شاید مدت 10 تا 15 روز ما با این وضعیت زندگی کردیم روزی بیوک را نیز خواستند و او نیز رفت و دیگر بر نگشت. حال دوباره من و بهمن در آن سلول مانده بودیم. سکوت عجیبی سلول را فرا گرفته بود، واقعا دلمان برای جنگ و دعواهایی که به خاطر نبود مکان مناسب برای استراحت روی میداد تنگ شده بود. اما اینک میتوانستیم بخوابیم، سلول انفرادی ما اینک تا اندازهی راحتتر شده بود.
روزی مرا صدا کردند، گفتند ملاقات داری! راستی هیچ باورم نشد، بعد از چند ماه بیخبری مطلق اینک چنین خبری برایم شوک آور بود. ساعت نزدیک 10 صبح بود که به من گفتند آماده شو ملاقات داری، اما تا چند ساعت کسی مرا صدا نزد، این نیز عذاب آور بود، فکرهای عجیب و غریبی به سرم میزد، بهمن مرتب میگفت ممکنه ملاقات داشته باشی و ممکنه دروغ هم بگویند و بخواهند بیشتر اذیتت کنند، بشین زیاد بیتابی نکن. ناگهان درب سلول باز شد و مرا صدا زدند. طبق معمول چشم بندم را زده و بیرون رفتم. مرا به اطاقی هدایت کردند و صدایی به من گفت چشم بند را بردارم. من نیز چشم بند را برداشتم و یک نفر ریشو با لباس شخصی و یک نفر با اونیفورم سربازی را جلو خود دیدم. لباس شخصی گفت ملاقات داری، نیم ساعته تمامش کن. گفتم باشه ، میتونم بپرسم چه کسی به ملاقاتم آمده؟ گفت برو ببین. هنوز باور نمیکردم و تا اندازهی نگران بودم. داخل اطاق شده و بر روی صندلی مادر پیرم را دیدم که چنان شکسته شده بود قیافهاش را به سختی میشناختم ، خواهرم نیز آنطرفتر . مادرم بی اعتنا به من نگاهی کرد و سرش را به طرف خواهرم برگرداند، گفتم مادر منم... ابراهیم.... مادرم فورا از جا بلند شد و گفت این که ابراهیمه.......
بله مادرم مرا نشناخت و من نیز مادرم را به سختی شناختم ، تقریبا 10 سالی بود از همدیگر دور بودیم. نیم ساعتی را با هم صحبت کردیم، و مادرم با زبان کردی پرسید آیا جات خوب هست، ناراحت که نیستی؟ گفتم مادر جان باور کن ، خیلی جایم خوبست، 10تا 12 نفر توی یک اطاق زندگی میکنیم، تلویزیون داریم، هر روز میریم هواخوری و ورزش و .... هیچ نگران نباش. دروغ محض تحویل مادرم دادم، به دو دلیل، دلیل اول و اصلی این بود که نمیخواستم مادرم به هیچ نوع ناراحت شود و بیشتر از این نگران من باشد. دلیل دوم میدانستم نفری که بغل دستم و در اطاق ملاقات ایستاده است یا کرد است و یا کردی خوب بلد است.
ملاقات خیلی سریعتر از آنکه میپنداشتم تمام شد، به سلول برگشتم. بهمن از جا پرید، ملاقات بود؟ گفتم آره ؟ پرسید کی بود؟ گفتم مادرم! گفت، بشین تۆ آزادی! نشستم و بهمن داشت برایم از دلایل آزاد شدنم تعریف میکرد. در میان گفتههاش پرسید، اگر آزاد شدی من پیامی دارم برای پدرم آیا پیام مرا میرسانی؟ گفتم بهمن انشالله تو هم قبل از من آزاد میشی. گفت نه دیگر کار من تمام است. اما تو اگر آزاد شدی باید بری پیش پدرم، در نقده قنادی داریم در خیابان........... خیلی به او سلام برسان و بگو بهمن میگفت مرا حلالم کنید و ......... من به بهمن نگاه میکردم و ناخود آگاه اشک میریختم، ناگهان او نیز صدایش گرفت و اشکهایش جاری شد.
دو هفتهای از اولین ملاقاتم گذشته بود که یک روز در سلول به صدا در آمد. ابراهیم جهانگیری وسایلت را جمع کن! سریع بیا بیرون. فرصت نبود، وسایلم را جمع کردم و بهمن را در آغوش گرفتم. لحظه جدایی فرا رسیده بود، خدا حافظی کردم ، چشم بندم را زدم و بیرون آمدم، در سلول باز با صدای بلند بسته شد، بهمن دا میزد ، ابراهیم یادت نره بیرون هم که رفتی آنجا نیز خود زندانی است بزرگتر، مثل همین زندان، تنها تفاوتی که دارد آنجا زندانش سقف ندارد و اینجا سقفش بسته است. من ایستاده بودم و به آخرین حرفاش گوش میدادم که ناگهان از پشت به شدت من را هل داده به صورتی که کم مانده بود به زمین بخورم، ههی.... چرا ایستادهای و به این مضخرفات گوش میدی....... من را به اطاقی بردند و گفتند ، تو آزادی اما 8 سال حبس تعلیقی داری، سر از پا خطا کنی 8 سال به اضافه ......
از راهروها مرا میکشیدند و من احساس میکردم راه طولانی تری را در مقیاس قبلی پیمودم ، هوای سردی را حس کردم، چشمم را باز کردند، هیاهو و رفت و آمد ماشینها و مردمی که که از آن نزدیکی میگذشتند نشان از آزادیم بود، اینک آزاد بودم اما نمیدانستم کجایم و کجا باید بروم. از یکی پرسیدم فلکه مهاباد کجاست، آنجا را میشناختم و میدانستم که میشود از آنجا سوار ماشین شد و به مهاباد رفت. آن فرد مرا راهنمایی کرد. مشکل این بود هیچ پولی نداشتم. تاکسی نگه داشت و گفت کجا میری؟ گفتم فلکه مهاباد اما پول ندارم. خندید و گفت تاکسی مفتی میخوای باید بری قم! گفتم از زندان تازه آزاد شدهام و هیچی ندارم. میخواست حرکت کند اما برگشت و گفت کی آزاد شدی؟ گفتم همین الان. سوار شو! سوار شدم و مردانگی کرد و تا دروازه مهاباد من را رساند. از آنجا نیز با سواریهای مهاباد و با ماشین فردی که مرا و خانواده من را خوب میشناخت به مهاباد آمدم. به مهاباد که رسیدیم، او میخواست مرا به درب خانه پدریم برساند و من هم میخواستم پول کرایهش را بدهم، اما هرچه گشتیم خانه را پیدا نکردیم. کوچهها عجیب تغییر کرده بودند. سراغ منزل حاجی جهانگیر را از یک نفر گرفتیم. چند خانه آنطرفتر منزل پدرم بود. ماشین مرا پیاده کرد و هرچه اصرار کردم صبر کند تا من پولش را بیاورم اما او خدا حافظی کرد و رفت.
در زده و داخل خانه شدم، پدرم با موهای کاملا سفید بر روی پلهها نشسته بود. سلام کردم و او را در آغوش گرفتم. پدرم از من سراغ مادرم را پرسید، گفتم او را ندیدهام . گفت از دیروز آمدهاند ارومیه برای ملاقات شما. گفتم من هیچ خبری از آنها ندارم. بالاخره طرفهای عصر مادرم و خواهرم که برای ملاقات من به ارومیه آمده بودند نیز بر گشتند.
چند هفتهای گذشته بود و من فقط در فکر دین و امانتی بودم که میبایست به صاحبش میرساندم. کار آسانی نبود، من با این سابقه و با چنین وضعیتی چگونه میتوانستم برم نقده و قنادی شاکری را پیدا کنم؟ اما شب و روز تو فکر پیام بهمن و رساندن آن به پدرش بودم. روزی سوار ماشین شده و به سوی نقده حرکت کردم، دلهره عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود، نگران بودم به شدت، اما از چی دقیقا نمیدانستم. به ماشین سواری گفتم که مرا در آن خیابان پیاده کند. او نیز مرا در نقده و آنجا که میخواستم پیاده کرد، بعد از مدت کوتاهی قنادی پدر بهمن را پیدا کردم. چند نفری نشسته بودند، نمیخواستم زمانی که من پدرش را میبینم کسی آنجا باشد. دوری زدم و برگشتم، هیچ کس داخل مغازه نبود. وارد مغازه شدم و سلام کردم. پیرمردی با موهای سفید پشت ویترین ایستاده بود، گفت بفرما، پالوده میخوای ، بستنی، شیرینی...... و من فقط نگاهش میکردم... ناگهان حرفش را قطع کرد و بعد از لحظهی سکوت پرسید، از زندان آمدی بیرون؟ موهای سرم هنوز بلند نشده بود و شاید این یکی از دلایل متوجه بودن پدر بهمن بوده باشد که من زندانی بودام، گفتم بله. گفت پیش بهمن بودی؟ گفتم بله و این پیام را برای شما دارم........................ گوش فرا داد و به آرامی اشکهایش سرازیر شد، برای لحظهی او را در اغوش گرفتم.... سرش را بلند کرد و گفت: اعدامش کردند، بچهام را کشتند............
http://ebrahim-jahangiri.blogspot.ca/
ابراهیم جهانگیری بخش سوم و پایانی
سلول 32 زندان اطلاعات ارومیه که تک نفره بود اینک 4 نفر در آن بسر میبردند، نه خوابی نه استراحتی نه زندگی بود.... چند روزی گذشته بود که جنگ اعصاب بالا گرفت و دیگر سر کوچکترین مسئلهی دعوا و داد و بیداد بود. برای ما جایی نبود که بنشیینیم چه رسد به جایی برای خواب. بی خوابی و نبود کوچکترین و کمترین امکان استراحت اعصابی برای کسی باقی نگذاشته بود. هدف آوردن این3 نفر به سلول کوچک و باریک من نیز دقیقا همین بود، آنها ، زندانبانان و مسئولین زندان این کار را طبق برنامه انجام میدادند، این بخشی از وظیفه آنها بود و بخشی از شکنجه بسیار ساده برای ما. یادم میاد شبی مرا بیرون بردند، بی هیچ صحبت و گفگویی مرا به حیاط زندان بردند، به یک دست من دستبند زدند و دستبند را به میخی که به دیوار و در قسمت بالای دیوار کوبیده شده بود آویزان کردند، طرف راست من نفر دیگری بود که هرگز ندانستم چه کاره است و چرا او را گرفتهاند .... از لهجهاش در حین فریاد و نالهش معلوم بود که او ترک است. من که تازه به همسایگیش آمده بودم فریادهای او کلافهام کرده بود، پس از مدتی کوتاه دیگر خاموش ماند. کم کم درد عجیبی را در قسمت دست راستم که با دستبند تقریبا به حالت نیمه آویزان مینمود احساس کردم. نوک پاهام بشدت خسته بودند و تحمل نگهداری وزن بدن را دیگر نداشتند، تا کف پاهایم را زمین میگذاشتم احساس میکردم قسمت سمت راستم از کتف تا کمر کنده میشود، درد تحمل ناپذیری را حس میکردم، نمیدانم چه مدت گذشته بود اما زمانی که به هوش آمدم دیدم که روی صندلی و روبروی یکی از بازجوها نشستهام.
حال بعد از این پذیرایی باید به سلولی بر میگشتم که در آن جای نشستن نبود چه رسد به استراحت و خوابیدن، در این مواقع بهمن مرا دلداری میداد و گاهی با مشت و آرام آرام شانههایم را ماساژ میداد. اما این دردها را تسکین نمیداد زیرا در شرایطی بودیم که در واقع نه زندگی بلکه مرگ تدریجی را تجربه میکردیم . شبی ناگهان شمس الدین که پیرمردی ساکت و آرام بود رعشه بر اندامش افتاد و رنگش سفید سفید شد، بهمن به سرعت در را کوبید و شروع به داد وفریاد کرد که سریع کمک کنید شمس الدین سکته کرده است . باور کردنش هنوز هم مشکل است که هیچ کسی در را نگشود و تنها از دریچه کوچکی که درب سلول داشت یک نفر نگاه کرد و گفت دکتر نداریم، برایش دعا کنید.!
آنشب یکی از سخترین شبهای زندگی من بود، یک نفر داشت جان میداد آنهم در وسط شهر و مرکز استانی که میشد در عرض 10 دقیقه او را به بیمارستان رساند، اما کسی اهمیتی نمیداد. دشنامهای آنشب بهمن استثنایی بود، به زمین و زمان فش میداد، هر چه از دهنش در میآمد نثار مقدساتشان میکرد. اما بازکسی گوشش بدهکار نبود. تا صبح بر بالین شمس الدین نشستیم و شانههایش و گردنش را به آرامی ماساژ میدادیم، تنها کاری که از دستمان بر میآمد همین بود. طرفهای صبح شمس الدین چشمانش را گشود، اما دیگر او شمس الدین شب قبل نبود، قیافهش به کلی تغییر کرده بود، چانهش کچ شده بود و یکی از چشماش کوچک و بطرف دیگری متمایل بود، دستش بالا نمیآمد و به قولی یک طرف بدنش را از دست داده بود ...... گریه میکرد و ما نیز با هر قطره اشک شمس الدین برایش اشک میریختیم .
آنروز طرفهای عصر شمس الدین را بردند و من دیگر او را ندیدم، نمیدانم آیا چه بر سرش آمد. ما اینک 3 نفر بودیم ، من و بهمن و بیوک امینی، شاید مدت 10 تا 15 روز ما با این وضعیت زندگی کردیم روزی بیوک را نیز خواستند و او نیز رفت و دیگر بر نگشت. حال دوباره من و بهمن در آن سلول مانده بودیم. سکوت عجیبی سلول را فرا گرفته بود، واقعا دلمان برای جنگ و دعواهایی که به خاطر نبود مکان مناسب برای استراحت روی میداد تنگ شده بود. اما اینک میتوانستیم بخوابیم، سلول انفرادی ما اینک تا اندازهی راحتتر شده بود.
روزی مرا صدا کردند، گفتند ملاقات داری! راستی هیچ باورم نشد، بعد از چند ماه بیخبری مطلق اینک چنین خبری برایم شوک آور بود. ساعت نزدیک 10 صبح بود که به من گفتند آماده شو ملاقات داری، اما تا چند ساعت کسی مرا صدا نزد، این نیز عذاب آور بود، فکرهای عجیب و غریبی به سرم میزد، بهمن مرتب میگفت ممکنه ملاقات داشته باشی و ممکنه دروغ هم بگویند و بخواهند بیشتر اذیتت کنند، بشین زیاد بیتابی نکن. ناگهان درب سلول باز شد و مرا صدا زدند. طبق معمول چشم بندم را زده و بیرون رفتم. مرا به اطاقی هدایت کردند و صدایی به من گفت چشم بند را بردارم. من نیز چشم بند را برداشتم و یک نفر ریشو با لباس شخصی و یک نفر با اونیفورم سربازی را جلو خود دیدم. لباس شخصی گفت ملاقات داری، نیم ساعته تمامش کن. گفتم باشه ، میتونم بپرسم چه کسی به ملاقاتم آمده؟ گفت برو ببین. هنوز باور نمیکردم و تا اندازهی نگران بودم. داخل اطاق شده و بر روی صندلی مادر پیرم را دیدم که چنان شکسته شده بود قیافهاش را به سختی میشناختم ، خواهرم نیز آنطرفتر . مادرم بی اعتنا به من نگاهی کرد و سرش را به طرف خواهرم برگرداند، گفتم مادر منم... ابراهیم.... مادرم فورا از جا بلند شد و گفت این که ابراهیمه.......
بله مادرم مرا نشناخت و من نیز مادرم را به سختی شناختم ، تقریبا 10 سالی بود از همدیگر دور بودیم. نیم ساعتی را با هم صحبت کردیم، و مادرم با زبان کردی پرسید آیا جات خوب هست، ناراحت که نیستی؟ گفتم مادر جان باور کن ، خیلی جایم خوبست، 10تا 12 نفر توی یک اطاق زندگی میکنیم، تلویزیون داریم، هر روز میریم هواخوری و ورزش و .... هیچ نگران نباش. دروغ محض تحویل مادرم دادم، به دو دلیل، دلیل اول و اصلی این بود که نمیخواستم مادرم به هیچ نوع ناراحت شود و بیشتر از این نگران من باشد. دلیل دوم میدانستم نفری که بغل دستم و در اطاق ملاقات ایستاده است یا کرد است و یا کردی خوب بلد است.
ملاقات خیلی سریعتر از آنکه میپنداشتم تمام شد، به سلول برگشتم. بهمن از جا پرید، ملاقات بود؟ گفتم آره ؟ پرسید کی بود؟ گفتم مادرم! گفت، بشین تۆ آزادی! نشستم و بهمن داشت برایم از دلایل آزاد شدنم تعریف میکرد. در میان گفتههاش پرسید، اگر آزاد شدی من پیامی دارم برای پدرم آیا پیام مرا میرسانی؟ گفتم بهمن انشالله تو هم قبل از من آزاد میشی. گفت نه دیگر کار من تمام است. اما تو اگر آزاد شدی باید بری پیش پدرم، در نقده قنادی داریم در خیابان........... خیلی به او سلام برسان و بگو بهمن میگفت مرا حلالم کنید و ......... من به بهمن نگاه میکردم و ناخود آگاه اشک میریختم، ناگهان او نیز صدایش گرفت و اشکهایش جاری شد.
دو هفتهای از اولین ملاقاتم گذشته بود که یک روز در سلول به صدا در آمد. ابراهیم جهانگیری وسایلت را جمع کن! سریع بیا بیرون. فرصت نبود، وسایلم را جمع کردم و بهمن را در آغوش گرفتم. لحظه جدایی فرا رسیده بود، خدا حافظی کردم ، چشم بندم را زدم و بیرون آمدم، در سلول باز با صدای بلند بسته شد، بهمن دا میزد ، ابراهیم یادت نره بیرون هم که رفتی آنجا نیز خود زندانی است بزرگتر، مثل همین زندان، تنها تفاوتی که دارد آنجا زندانش سقف ندارد و اینجا سقفش بسته است. من ایستاده بودم و به آخرین حرفاش گوش میدادم که ناگهان از پشت به شدت من را هل داده به صورتی که کم مانده بود به زمین بخورم، ههی.... چرا ایستادهای و به این مضخرفات گوش میدی....... من را به اطاقی بردند و گفتند ، تو آزادی اما 8 سال حبس تعلیقی داری، سر از پا خطا کنی 8 سال به اضافه ......
از راهروها مرا میکشیدند و من احساس میکردم راه طولانی تری را در مقیاس قبلی پیمودم ، هوای سردی را حس کردم، چشمم را باز کردند، هیاهو و رفت و آمد ماشینها و مردمی که که از آن نزدیکی میگذشتند نشان از آزادیم بود، اینک آزاد بودم اما نمیدانستم کجایم و کجا باید بروم. از یکی پرسیدم فلکه مهاباد کجاست، آنجا را میشناختم و میدانستم که میشود از آنجا سوار ماشین شد و به مهاباد رفت. آن فرد مرا راهنمایی کرد. مشکل این بود هیچ پولی نداشتم. تاکسی نگه داشت و گفت کجا میری؟ گفتم فلکه مهاباد اما پول ندارم. خندید و گفت تاکسی مفتی میخوای باید بری قم! گفتم از زندان تازه آزاد شدهام و هیچی ندارم. میخواست حرکت کند اما برگشت و گفت کی آزاد شدی؟ گفتم همین الان. سوار شو! سوار شدم و مردانگی کرد و تا دروازه مهاباد من را رساند. از آنجا نیز با سواریهای مهاباد و با ماشین فردی که مرا و خانواده من را خوب میشناخت به مهاباد آمدم. به مهاباد که رسیدیم، او میخواست مرا به درب خانه پدریم برساند و من هم میخواستم پول کرایهش را بدهم، اما هرچه گشتیم خانه را پیدا نکردیم. کوچهها عجیب تغییر کرده بودند. سراغ منزل حاجی جهانگیر را از یک نفر گرفتیم. چند خانه آنطرفتر منزل پدرم بود. ماشین مرا پیاده کرد و هرچه اصرار کردم صبر کند تا من پولش را بیاورم اما او خدا حافظی کرد و رفت.
در زده و داخل خانه شدم، پدرم با موهای کاملا سفید بر روی پلهها نشسته بود. سلام کردم و او را در آغوش گرفتم. پدرم از من سراغ مادرم را پرسید، گفتم او را ندیدهام . گفت از دیروز آمدهاند ارومیه برای ملاقات شما. گفتم من هیچ خبری از آنها ندارم. بالاخره طرفهای عصر مادرم و خواهرم که برای ملاقات من به ارومیه آمده بودند نیز بر گشتند.
چند هفتهای گذشته بود و من فقط در فکر دین و امانتی بودم که میبایست به صاحبش میرساندم. کار آسانی نبود، من با این سابقه و با چنین وضعیتی چگونه میتوانستم برم نقده و قنادی شاکری را پیدا کنم؟ اما شب و روز تو فکر پیام بهمن و رساندن آن به پدرش بودم. روزی سوار ماشین شده و به سوی نقده حرکت کردم، دلهره عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود، نگران بودم به شدت، اما از چی دقیقا نمیدانستم. به ماشین سواری گفتم که مرا در آن خیابان پیاده کند. او نیز مرا در نقده و آنجا که میخواستم پیاده کرد، بعد از مدت کوتاهی قنادی پدر بهمن را پیدا کردم. چند نفری نشسته بودند، نمیخواستم زمانی که من پدرش را میبینم کسی آنجا باشد. دوری زدم و برگشتم، هیچ کس داخل مغازه نبود. وارد مغازه شدم و سلام کردم. پیرمردی با موهای سفید پشت ویترین ایستاده بود، گفت بفرما، پالوده میخوای ، بستنی، شیرینی...... و من فقط نگاهش میکردم... ناگهان حرفش را قطع کرد و بعد از لحظهی سکوت پرسید، از زندان آمدی بیرون؟ موهای سرم هنوز بلند نشده بود و شاید این یکی از دلایل متوجه بودن پدر بهمن بوده باشد که من زندانی بودام، گفتم بله. گفت پیش بهمن بودی؟ گفتم بله و این پیام را برای شما دارم........................ گوش فرا داد و به آرامی اشکهایش سرازیر شد، برای لحظهی او را در اغوش گرفتم.... سرش را بلند کرد و گفت: اعدامش کردند، بچهام را کشتند............
http://ebrahim-jahangiri.blogspot.ca/
No comments:
Post a Comment