Wednesday, 5 September 2012

یادی از یک قهرمان مجاهدین خلق



   یادی از یک قهرمان مجاهدین خلق ایران _ بهمن شاکری            ابراهیم جهانگیری       بخش اول

  سالهاست که‌ خاطره‌ و یاد روزگاری سخت،  یادی از یک نفر که‌ شاید کمتر کسی از شهامت و دلیری آن خبر داشته‌ باشد من را عذاب میدهد، بارها با خود گفته‌ بودم که‌ باید هرچه‌ زودتر در این مورد چیزی بنویسم زیرا دنیا را چه‌ دیدی،  ناگهان این فرصت از دست رفت و من را یارای نوشتن و بازگو کردن چنین داستانی نبود. اینک این فرصت دست داه‌ و اگرچه‌ میدانم قلم از نوشتن همه‌ ماجرا عاجز خواهد بود اما این موضوع و این خاطره‌ دینی است که‌ باید آن را وا گذارم، امانتی است که‌ باید آنرا به‌ صاحب اصلیش یعنی انسانها برگردانم. 
زمستان 1365 بعد از روزها سختی و مشقت، ماهها دربدری و دست و پنجه‌ نرم کردن با مرگ، سرانجام  تنها بعد از چند روز آزادی  و سرگردانی در دڕه‌ها  و سرمای زمستان سخت کوههای دالانپه‌ر، سر از زندان اداره‌ اطلاعات ایران در آوردم و در تک سلولی شماره‌ 32 دوباره‌ به‌ بند کشیده‌ شدم.
 زندان قبلی من زیر زمینی بود کاملا مرطوب، تاریک، حتی به‌ اندازه‌ سر سوزنی روشنایی نداشت، به‌ همین دلیل هنگام آزادیم برای دو سه‌ روزی یارای چشم گشودن در مقابل روشنایی روز یا نور لامپ را نداشتم، مرتب دستهایم جلو چشمهایم بودند و تنها میتوانستم جلو پای خود را برای مدت کوتاهی ببینم و دوباره‌ آنرا ببندم . تا مدت دوهفته‌ نیز این مشکل وجود داشت و مدام  آب چشمانم جاری میشد و ناچار میبایست آنرا ببندم. چشمهام کاملا به‌ رنگ خون بودند و در واقع خون در آنها لمیده‌ بود.
  سلول 32 زندان اطلاعات ارومیه‌ جایی بود که‌ یک لامپ 200 وات شب و روز روشن بود، این برای من خیلی عذاب آور بود، از تاریکی مطلق به‌ روشنایی مطلق آمده‌ بودم. حادت کردن به‌ چنین محیطی کار چندان ااسنی نیست.  شبی از آن شبها در حالیکه‌ فکر و نگرانی از آینده‌ی نامعلومی که‌ در انتظارم بود مراهراسناک کرده‌ بود. در آن سلول  تکه‌ای از سفره‌ی منقوش به‌ گلهای رنگا رنگ وجود داشت و من روی آن غذا میخوردم. تا چند روزی به‌ خود نیامده‌ بودم و تنها فکرم این بود که‌ آیا سرباز کردی را که‌ من در مدت کوتاهی و قبل از انتقالم به‌ زندان اطلاعا ت بر حسب اتفاق دیده‌ و پیام خود را برای پدر و مادرم فرستاده‌ بودم آن پیام مرا رسانده‌ است؟ چون من هیچ امیدی به‌ آزادی خود نداشتم و نگران این بودم که‌ بعد از اعدامم پدر و ماد‌رم از جنازه‌ام نیز خبر نداشته‌ باشند.
  بعد از حدود یک هفته، روزی‌ دیدم روی آن تکه سفره‌ نوشته‌هایی هست. شروع به‌ خواند آن کردم، این نوشته‌ را به‌یاد دارم " ادریس قم قلعه‌ای هستم، به‌ جرم همکاری با حزب دمکرات محکوم به‌ اعدام و ...." نوشته‌هایی دیگری نیز دیدم، اما این  یکی بیشتر تو ذهنم جا گرفت. اکنون نمیدانم که‌ ادریس را چه‌ شده‌ است، آیا زنده‌ است یا مانند بسیاری دیگر از جوانان قربانی ددمننشیهای سران رژیم اسلامی ایران شده‌ است؟ نگران شدم، آری این سلول مخصوص اعدامیهاست!  
 یکماهی گذشت و بیشتر شبها البته‌ نیمه‌ شبها از خواب بیدارم میکردند و بامشت و لگد از راهرو سلول به‌ سوی اطاق بازجویی مرا هدایت میکردند، چون چشم بند داشتم قطعا راه رفتن آنهم در چنین شرایطی که‌ لگد و مشت هر لحظه‌ بر سر رویم میبارید بسیار دشوار بود. یادم هست که‌ اولین شب بازجویی مرا با همین لطف و مرحمت اسلامی به‌ اطاق بازجویی هدایت کردند، راستش را بخواهید من فکر میکردم قطعا مرا برای اعدام کردن میبرند، زیرا هم چشمهایم را بسته‌ و هم نیمه‌ شب مرا بیدار کرده‌ بودند. شنیده‌ بودم که‌ اعدامیها را نصف شب و با چشم بند به‌ سوی دار اعدام میبرند. در راهرو که‌ سرم را بالا گرفته‌ بودم تا بتوانم جلو پای خود را به‌ خاطر چشم بند بزرگی که‌ بر چشم داشتم بهتر ببینم ناگهان پیرمردی را دیده‌م به‌ پشت خوابیده‌ و بیحرکت و بیجان مینمود. در ان راهرو و جلو پای من آنرا میکشیدند، یک نفر سرباز هر دو پای مرد یا بهتر بگویم جنازه‌ را گرفته‌ بود و در حالیکه‌ رو به‌ جلو بود آنرا دنبال خود میکشید. پیر مرد موهای سر و صورتش سفید شده‌ بودند، کلاهی کردی(کڵاوی میلی) بر سر داشت که‌ چون بر او را  روی زمین میکشیدند کلاه روی صورتش لغزیده‌ بود و من صورتش را نمیدیدم. هردو دستهایش از طرفین آخرین عضو بدنش بودند که‌ کشیده‌ میشدند. دستهای پیر مرد با گامهای سربازی که‌ اورا میکشید به‌ اینطرف و آنطرف قوس کوچکی میخورد.
  به‌ اطاق بازجویی که‌ رسیدم  گفتند بشین. من هم نشستم و چشم بند را از روی چشم برداشتم. دیدم یک نفر پشتش به‌ من مشغول جمع و جور کردن ور‌قه‌هایی است، ناگهان بر گشت و تا من را دید، رویش را بر گرداند و شروع کرد به‌ فش دادن ...... ببین چه‌ بلایی بر سرت میاورم، تو میخواهی من را شناسایی کنی، چرا چشم بندت را برداشتی و .... من نیز شروع کردم به‌ صحبت کردن و گفتم بخشید آقا .... آقا عمه‌ات است، به‌ من بگو برادر..... من هم گفتم برادر، من نمیدانستم که‌ نباید چشمم را باز کنم و قانون شما را آشنا نیستم و.....
_ آشنایت میکنم ، واییسته‌، همچین حالیت کنم که‌ قانون چی هست اینجا خودت کیف کنی....
خلاصه‌ این اول بازجویی ما بود. که‌ بعدها چندین بار تکرار شد، شبی از آن شبهای اسارت خوابیده‌ بودم که‌ ناگهان درب سلول با صدای مهیبی سکوت شب را شکست. پتو رابرداشتم و در چشم به‌ هم زدنی جوانی را با فش دادن به‌ داخل هل دادند، او هم هرچه‌ از دهنش در آمد نثار سرباز و بالاتر از سرباز هم کرد... معرکه‌ی شده‌ بود، من که‌ سر در نمیآوردم، تازه‌ وارد، با لگد به‌ در میکوبید و هرچه‌ از دهانش در میامد به‌ خمینی و حکومت اسلامی میگفت! من که‌ واقعا شوکه‌ شده‌ بودم، بلند شدم و گفتم آقا مردم خوابیدن چرا دا و بیداد راه انداختی! برگشت وگفت، به‌ خمینی ..قو........ فش میدم به‌ تو چه‌؟! گفتم آقای عزیز لطفا بیا بشین و زندانیها خوابیده‌اند، من هم خوابم میاد، الان میان دنبالم برای بازجویی. بر گشت و گفت:
 تۆ چکاره‌ای اینجا؟
 زندانی
چرا اینجایی ، بچه‌ کجایی؟
 زندانیم ، بچه‌ مهاباد.
کومه‌له‌ای یا دیموکرات؟
هیچکدام!
پس چرا اینجایی؟ نماز صبحت قضا شده‌ بود آور‌د‌ند اینجا؟
گفتم بیا بشین بعدا صحبت میکنیم، بالاخره‌  نشست ، سکوت و  آرامشی  سنگین دوباره‌ سلول را فرا گرفت. در اولین نگاه‌ به‌ این فکر فرو رفتم .... هان ای دل غافل..... فریب این کلکها را نخور... این را فرستاده‌اند تا از من اطلاعات جمع آوری کند. در این فکر بودم که‌ پرسید:
 چکاره‌ای، چه‌ مدت است که‌ اینجایی؟ اسمت چیست؟
 من ابراهیم هستم، قبلا دیموکرات بودم، حدود یکماه است که‌ اینجام
شما چرا اینجایی؟ کجایی هستی؟ اسمت...
من عضو سازمان مجاهدین خلقم، اسمم بهمن شاکری است، اهل نقده‌ هستم  و محکوم به‌ اعدامم...




No comments:

Post a Comment